حال که این مطلب را مینویسم، ساعت 2:10 نیمه شب است. نور صفحه لپتاپ تنها نوری است که داخل اتاق روشن است و جوری که پایینترین حالت نور صفحه هم در مدت طولانی چشم را اذیت میکند. صدای آوازی از سوی همسایه میآید که احتمالا از سوی کارگرهای افغان ساختمان نیمه کاره کنارمان باشد. آوازی که شبیه آوازهای دشتی اهالی روستاها است. آواز حزن زیادی دارد و شبیه شیون و فغان است. تا حالا این آواز را از همسایه نشنیدم.
روزهای سختی است! رزوهایی که در قرنطینه به سر میبریم و نمیتوانیم فعالیت خارج از خانه داشته باشیم. راستش اگر چند ماه پیش کسی به میگفت: "باور میکنی که روزی میآید که درب حرمهای مطهر و حتی مسجدالحرام بسته میشود، همه دانشگاهها و مدارس و خیلی از صنفها و ادارات تعطیل میشوند و مدتی در خانه زندانی میشوی؟"، باور نمیکردم!
چه بخواهیم و چه نخواهیم، صلاح بر ماندن در خانه است و باید جوری این دوره را بگذرانیم. این در حالی است که من آدم خانه ماندن نبودم و نیستم و یادم میآید حتی از زمان دبیرستان هم درس خواندنم در کتابخانهها بوده، چه برسد به فعالیتهای کاری و دانشگاهی و غیره و ذلک. اما حالا انگار باید پا بگذارم روی این اِهِن و تُلُپ که من نمیتوانم و فلان و بیسار، و مجبور هستم بعد از این همه مدت خمودی خودم و به بطالت و کسالت گذراندن روزها، با شرایط وفق پیدا کنم و کارهای باقی مانده را جمع کنم و یا کارهای آینده را شروع کنم.
همواره در زندگی جاهایی میرسد که مجبوریم خود را تطبیق دهیم و این روزها هم جزئی از آنها است. اگر حوصلتان سر رفت، فیلم و تلویزیون ببینید و کتاب بخوانید و قول دید روزهایتان به بطالت نگذرد :)
#گزارش_حال
درباره این سایت