صـــبا



 

فکر می‌کنم برای نوشتن، جایی بهتر از اینجا نباشد.

جایی که اگر یک نفر هم بیاید، برای خواندن می‌آید.

 

همیشه سوالی که برای من مطرح بوده و برخلاف مسائل دیگر زندگی‌ام نتوانسته‌ام آن را حل کنم، آن است که در تصمیم‌گیری‌ها کفه ترازو را به سمت عقل هُل بدهم یا احساس.

اغلب انتخاب‌های عاقلانه، برای من سخت و طاقت‌فرسا بوده اما به ظاهر درست و نتیجه‌بخش.

و انتخاب‌هایی که هیجانات و احساسات در آن دخیل بوده همیشه برای من به شدت شیرین و جذاب بوده اما گاهی اشتباه و به بیراهه رفتن.

ترکیب این دو در نهایت یک چیز را می‌طلبد.

اینکه آخرش کدام را بیشتر موثر واقع کنیم؟

عقل یا احساس؟

 


"این چه عقوبتی ست

که در میان این همه رهگذر

باید در انتظار کسی باشم

که حتی نمی تواند اندکی شبیه تو باشد"

 

حسین صفا

 

 

چیزی که در این سال‌های عمرم متوجه شدم، آن است که انسان‌ها با وجود شباهت‌هایشان بسیار متفاوت‌اند.

اما بعضی از آن‌ها متفاوت‌تراند

مثلا خودت!

عمرم با کسی بتوانم به آن شدتی که با تو خندیده‌ام، بخندم.

با آن شدتی که به حرف‌هایت توجه می‌کردم، توجه کنم.

و با آن شدتی که نگاهت کردم، نگاه کنم.

 

بله.

انسان‌ها بسیار متفاوت‌اند. اما یکی از بین آن‌ها متفاوت‌تر است.

 


چیزی که خیلی حال من را بیشتر از رفتارهای بد دیگر خراب می‌کند، دروغ و بی‌احترامی است.

و شاید مهم‌ترین علت برای اینکه من در اغلب روزها و ساعت‌ها، حال گرفته‌ای دارم، همین باشد که در جامعه اطراف من این دو مورد به شدت مشهود است.

 

امروز که در کلاس درس بخاطر بی‌احترامی، یکی از دانش آموزان را به دفتر ناظم فرستادم، ایشان در نزد ناظم نه تنها همه رفتارهای زننده‌اش را انکار کرد، بلکه اوضاع را با هوچی‌گری به نفع خود تغییر داد. و از آنجا که مدارس غیرانتفاعیِ اینچنینی، مرید جیب پدر این دانش‌آموزان است خیلی عجیب و بعید نیست که معلم بجای دانش‌آموز توبیخ شود.

اما .

برای من عجیب بود.

اینکه یک دانش‌آموز کلاس دهم که نسبت به مردان بالغ تر از خودش، مشخصاً باید معصومیت بیشتری داشته باشد، تا این حد بتواند رذل باشد و ذره‌ای از کادر مدرسه خود واهمه و ترسی نداشته باشد. این زنگ خطری است برای جامعه‌ی زَهوار در رفته‌ای که همین یک ادب و حیایی که تا اینجای کار حفظ کرده بود را هم از دست بدهد.

می‌بخشید اگر این‌ها را به شما که از معدود خواننده‌های سیاهه‌های من هستید می‌گویم. راستش امروز هم بی‌احترامی دیدم و هم دروغ. هرچند خیلی برایم تازگی ندارد.چراکه در اکثر روزها این دو مورد را تجربه می‌کنم.

اما نمی‌دانم که می‌توانم امیدوار باشم به روزهای خوبی که این زشتی‌ها رخت بربندند یا نه؟


"این چه عقوبتی ست

که در میان این همه رهگذر

باید در انتظار کسی باشم

که حتی نمی تواند اندکی شبیه تو باشد"

 

حسین صفا

 

 

چیزی که در این سال‌های عمرم متوجه شدم، آن است که انسان‌ها با وجود شباهت‌هایشان بسیار متفاوت‌اند.

اما بعضی از آن‌ها متفاوت‌تراند

مثلا خودت!

عمراً با کسی بتوانم به آن شدتی که با تو خندیده‌ام، بخندم.

با آن شدتی که به حرف‌هایت توجه می‌کردم، توجه کنم.

و با آن شدتی که نگاهت کردم، نگاه کنم.

 

بله.

انسان‌ها بسیار متفاوت‌اند. اما یکی از بین آن‌ها متفاوت‌تر است.

 


چیزی که خیلی حال من را بیشتر از رفتارهای بد دیگر خراب می‌کند، دروغ و بی‌احترامی است.

و شاید مهم‌ترین علت برای اینکه من در اغلب روزها و ساعت‌ها، حال گرفته‌ای دارم، همین باشد که در جامعه اطراف من این دو مورد به شدت مشهود است.

 

ادامه مطلب


"این چه عقوبتی ست

که در میان این همه رهگذر

باید در انتظار کسی باشم

که حتی نمی تواند اندکی شبیه تو باشد"

 

حسین صفا

 

چیزی که در این سال‌های عمرم متوجه شدم، آن است که انسان‌ها با وجود شباهت‌هایشان بسیار متفاوت‌اند.

اما بعضی از آن‌ها متفاوت‌تراند

مثلا خودت!

عمراً با کسی بتوانم به آن شدتی که با تو خندیده‌ام، بخندم.

با آن شدتی که به حرف‌هایت توجه می‌کردم، توجه کنم.

و با آن شدتی که نگاهت کردم، نگاه کنم.

 

بله.

انسان‌ها بسیار متفاوت‌اند. اما یکی از بین آن‌ها متفاوت‌تر است.


 

 

نیازمندم به مدتی تنها بودن؛ مدتی برای خلوت با خودم و خدای خودم

نیازمندم به چیزی شبیه سفر به یک روستای دور برای زندگی

چیزی شبیه خدمت سربازی در پادگانی در نزدیک مرز

چیزی شبیه تبعید به جزیره‌ای دورافتاده برای کار اجباری

 

هرجایی که مدتی من را دور نگه دارد از مردمان حقیقی و مجازی اطراف خودم و مشغول باشم به کاری جز کارهایی که الان در حال پیش بردنشان هستم.

جایی که من را از این سبک مدرن مسخره دور نگه دارد.

تنها باشم با خودم و خدا و شاید مردمی اندک و بی سواد از روستایی دور افتاده که با وجود بی سوادی، با صفا باشند.

جایی که بتوانم خودم را بسازم از نو

بدون اینکه متاثر از چیزی باشم.

 

کاش اینقدر دست و بالم بسته نبود

کاش رها بودم از تمام تعلقات

مانند پرستویی چیزی .


یکی از دعاهایی که میتوان به درگاه پروردگار داشت این هست که:

" بارالها! اگر بنده‌ات جنبه پولدار شدن را ندارد، یعنی نمی‌تواند از آن مال به طور صحیح استفاده کند، نمی‌تواند در حین پولداری تواضع خود را حفظ کند، نمی‌تواند پز ندهد و زندگی لاکچری‌اش را در چشم بقیه فرو نکند و از این دست مسائل، به او مال و منال عطا نفرما!"

 

خیلی از افراد را دیده‌ام که بعد از رسیدن به آرزوهایشان، پاک خدایشان و نزدیکانشان را فراموش می‌کنند، مغرور می‌شوند، به افراد دلسوز زندگیشان خیانت می‌کنند و

خب این اتفاق ترسناکی هست و میتوان از آن این عبرت را گرفت که رفتارها و خُلقیات آدمی در همه حال یکسان نمی‌تواند باشد.

به طور مثال همین بنده حقیر حتی نمی‌توانم مطمئن باشم که در آینده آدم بدتری نمی‌شوم! هیتلر و ترامپ و ابوبکر بغدادی نمی‌شوم!

در واقع حرف امشبم آن است که همیشه چنین دعاهایی را به درگاه پروردگارتان داشته باشید که "اگر صلاحیت نمیبینی، نعمت نده!". نعمتی که او را از شما بگیرد به دردتان نخواهد خورد.

 


داشتم به این فکر می‌کردم که ما انسان‌ها در برابر جهان هستی چقدر کوچکیم!

در واقع، در برابر آن همه کهکشان اگر نقطه‌ای پیدا کنی به نام زمین، حال ما نقطه‌ای هستیم در زمین!

 

بیا با هم فکر کنیم.

فکر کنیم به زمین‌لرزه‌ای که اگر در آن، صفحات زمین به خود زحمت بیشتری بدهند و خود را بتکانند، همه خانه‌ها و کاشانه‌های شهری همراه با ساکنانش زیر خروار خروار آوار خاک می‌شوند.

فکر کنیم به سیلی که اگر دو روز بیشتر به طول بیانجامد تمام شهر را با خود غرق می‌کند.

فکر کنیم به ویروس خیلی خیلی کوچکی به نام کرونا که جهانیان را نگران و خانه‌نشین کرده! 

 

و فکر کنیم به کوچکی و ضعف انسان و تکبر فراوانش

 

و فکر کنیم به این آیه:

یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ

 

و بدانیم که مرز بین مرگ و زندگی بسیار باریک است

مهربان باشیم، قدر یکدیگر را بدانیم، خدا را بنده باشیم و

عشق بورزیم و

عشق بورزیم.


مخند ای نوجوان زنهار بر موی سپید ما
که این برف پریشان بر سر هر بام می‌بارد

"صائب تبریزی"

 

 

از نظر من آدمی حریف هر کسی بشود، نمی‌تواند به راحتی حریف این دل صاحب مرده‌اش بشود.

من فکر می‌کنم هربار که انسانی با خواسته‌های دلش گلاویز شود و در نهایت آن را لگدمال کند، قسمتی از موهایش را در آسیاب این نبرد سفید کرده.

و موهای سرتاسر سفیدِ آن سن و سال دارهایی که در کوچه و خیابان می‌بینید، نتیجه آن روزهایی است که خواسته‌های دلشان را زیر پای گذاشتند.

 

 

 


 

صبا. [ ص َ ] (ع اِ) بادی که از طرف مشرق آید در فصل بهار. و در تذکرةالاولیاء مذکور است صبا بادی است که از زیر عرش می خیزد و آن به وقت صبح می وزد. بادی لطیف و خنک است، نسیمی خوش دارد و گلها از آن بشکفد و عاشقان راز با او گویند.

 

روزی که این بلاگ را ساختم برای انتخاب نام آن، سراغ دیوان حافظ رفتم. شاعری که به شدت به اشعارش علاقه‌مندم و فکر می‌کنم احساساتی که او درون غزلیاتش جای‌ داده را هیچ شاعر دیگری نتوانسته و نخواهد توانست که در شعرش جای دهد. وقتی که دیوان را باز کردم این شعر با مطلع "ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار/ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار" آمد و آن شد که کلمه "صبا" را مناسب برای بلاگی دیدم که می‌خواهم در آن بنویسم و امیدوارم صبا، همیشه، برای من و شما هم از این مژده‌ها بیاورد.


من بی تو در غریب ترین شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟

 

غلامرضا طریقی

 

اصولا تنهایی و غربت صرفاً به دلیل نبودن آشنا و همشهری در اطراف آدمی نیست. از نظر من غربت یعنی نبودن شخص یا اشخاصی که با تو عجین شوند، تو را بفهمند و شبیه به تو باشند حتی اگر خیلی به آنها نزدیک نباشی. در این شهر و آدمهایش که در حالت عادی‌ هم غربت از سر و رویش می‌بارید، ویروسی آمده که آن را در غریب‌ترین حالت ممکنش قرار داده. رسانه‌ها خبرهای دردناک پخش می‌کنند. شهر با وجود شکوفه‌های نورَس درختانش سبز نیست.

و همچنین آن‌هایی که انگار گم شده‌اند در این شهر و نیستند تا نبودشان به دردها و غربت تو بیفزایند.


امروز یک مطلب روانشناسی خواندم درباره اینکه انسان برای رسیدن به اعتماد به نفس و قدرت برقراری ارتباط و در کل تبدیل شدن به شخصیت مطلوب از نظر روانشناسی، باید "قدرت آسیب پذیر بودن" داشته باشد. که به این معناست که ما باید خودمان را، خودِ واقعیمان را در رفتارمان بروز دهیم و نظراتمان را بیان کنیم هرچند که ممکن است از طرف بعضی افراد قضاوت شویم یا حتی مورد حمله لفظی قرار بگیریم.

خب این مطلب به نظرم برای خودم و خیلی از افراد اطرافم صدق میکند و ما باید شخصیتی مستقل از شخصیتی داشته باشیم که دیگران می‌خواهند. به خصوص در این زمان که عقیده‌ها و نظرات تفاوت زیادی دارند و همچنین ما در محیطی کار می‌کنیم و یا درس می‌خوانیم که با نظرات متفاوتی روبه‌رو هستیم. از طرفی باید به هر عقیده و نظری با احترام و با منطق برخورد کرد نه با تعصباتی که ما را از حقیقت دور می‌کند.

لذا بنا دارم به شما دوست خواننده عرض کنم که همواره خودت باش، با عقاید و نظرات خودت و هیچگاه ترس از قضاوت شدن و رودربایستی‌های بیهوده شما را از چیزی که هستید دور نکند.

 


دو شب گذشته که دلم برای خدا تنگ شده بود کتاب دعایی باز کردم تا با او به زبان‌های خوشی که به ما معرفی شده صحبت کنم. در آن کتاب چشمم به دعای زیبا و مبارکِ عهد خورد.

یک عبارتی در این دعا هست که فکر می‌کنم یکی از زیباترین تعابیری است که می‌توان در وصف عزیزی که در انتظارش هستیم و در میان ما ظاهر نیست بیان کرد:

 

. وَاکْحُلْ ناظِرِی بِنَظْرَةٍ مِنِّی إِلَیْهِ

. و با نگاهی از من به او، بر دیده‌ام سرمه بنه

 

با خودم فکر کردم ای کاش در حد و اندازه این دعا باشیم. یعنی وقتی این عبارت‌‌های زیبا را، این تعابیر و این درخواست ملتمسانه را به زبان می‌آوریم، خجالت زده نشویم. همین.

 

وَ عجّل فرجَه .

 

 


حس می‌کنم که زودتر از این‌ها باید به فضای بلاگ نویسی بر‌میگشتم.

یادم می‌آید اولین وبلاگ را در دوره اول یا دوم راهنمایی ساختم و در آن مطالبی که بیشتر کپی بود آپلود می‌کردم. البته آن روزها بیشتر به فکر بالا بردن مخاطب وبلاگ بودم تا کیفیت نوشته‌ها.

اما حالا که بعد از چند وقت در این فضا شروع به نوشتن کرده‌ام حس می‌کنم نوشته‌ها، کلمات، حرف‌ها و حتی علائم نگارشی ارزش بیشتری نسبت به فضاهایی دیگر مانند اینستاگرام دارند.

اینجا هر روز تعداد اندکی بازدیدکننده دارد که نام و نشان آن‌ها برای من پنهان است. با وجود کم بودن و ناشناس بودن مخاطب‌هایش، حس میکنم بیشتر به نوشته‌ها اهمیت داده می‌شود. شاید دلیلش این باشد که مخاطب با اختیار خودش آمده، بدون آنکه بخواهد به اجبار از روی مطالب عبور و آن‌ها را به دلیل رودربایستی لایک کند، یا برا او نوتیفیکیشن برود و .

در اینجا مطالب نظم خاصی دارند و فضای اینجا همان چهره‌ای را دارد که من می‌خواهم. مثل یک اتاق که می‌توانی جای جای آن را، همانطور که می‌خواهی، تزیین کنی. هرچند که هیچگاه به ظاهر اتاقم، یا همین وبلاگ، اهمیت چندانی ندادم، اما همین "اهمیت ندادن" نیز در اینجا متعلق به من است!

من این فضا را دوست دارم و به همه پیشنهاد می‌دهم که آن را تجربه کنند. حداقل به عنوان یک دفترچه برای یادداشت‌های روزمره‌شان.


 

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح

بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

 

حافظ

 

 

بالاخره یک روز می‌رسد تا دانشمندان کشف کنند که در نیمه‌های شب چه رازی نهفته است که دل به جوشش می‌افتد، انسان صددرصد وجودش احساسات می‌شود و عقل به خودی خود و با منطقش کنار می‌کشد.

شب به مانند یک تشدید کننده عمل می‌کند، طوری که اگر دلتنگی، دلتنگ‌تر، اگر عاشقی، عاشق‌تر می‌شوی. و اگر سیاهی، سیاه‌تر و اگر سفیدی‌ سفیدتر. درون شب چیست که باران جور دیگری می‌بارد، اشک جور دیگری می‌ریزد و خیال جور دیگری در میدان سکوت جولان می‌دهد؟

به راستی درون شب چیست که تو بیشتر هستی؟ واضح‌تر هستی و روشن‌تر هستی؟


**
مریضحالی ام خوش نیست
نه خواب راحتی دارم
نه مایلم به بیداری
درون ما تفاوت هاست
تو مبتلا به درمانی،
و من دچار بیماری

 

کنارِ تخت می خوابم
مگر هوا که بند آمد
نفس کشیدنت باشم
تو روز می شوی هر شب
و صبح می شوی هر روز
تو خواب راحتی داری …

 

نه جیک جیک مستانت
نه سردی زمستانت
رجوع کن به دستانت
چه روزهای بسیاری
که ظلم ها روا کردی
به دست های بسیاری

 

شبانه، مرد گاریچی
به خانه می کشد خود را
اگر که مادیان خسته؛
اگر طناب هم پاره؛
درون مرد همواره
کشیده می شود باری

 

تو را شبانه تا هر شب
به روی شانه خواهم برد
تو را شبانه خواهم مُرد
شبانه های لب هایم
لبانه های شب هایت
شبانه های بیداری

 

خیالبافی ات بد نیست !
خیال کن که خواهی رفت.
همین که رفتی و مردم،
تلاش کن که برگردی
و در کمال خونسردی
مرا به خاک بسپاری.

 

زیاد یاوه می گویم
گره بزن زبانم را !
زیاد از تو می نوشم
بگیر استکانم را !
بگیر هرچه را دارم
ببخش هرچه را داری

 

تو قفلِ قفل ها هستی
کلید کن به تقدیرم
کلید کن به زنجیرم
کلید کن به پروازم
بدوز بال هایم را
به پیله ی گرفتاری

 

مسیر گریه سر بالا
ابوعزای من غمگین
سرم به هر جهت بالا
سرت به هر جهت پایین
و تلخ بودنت شیرین،
و زخمْ بودنت کاری

 

چه بی قرار و سنگین بار
به خانه می کشم خود را
چه بی گدار در قلبم
زبانه می کشی خود را
من از تو سخت دلگیرم
تو از که سخت بیزاری؟!

حسین صفا


حال که این مطلب را می‌نویسم، ساعت 2:10 نیمه شب است. نور صفحه لپ‌تاپ تنها نوری است که داخل اتاق روشن است و جوری که پایین‌ترین حالت نور صفحه هم در مدت طولانی چشم را اذیت می‌کند. صدای آوازی از سوی همسایه‌ می‌آید که احتمالا از سوی کارگرهای افغان‌ ساختمان نیمه کاره کنارمان باشد. آوازی که شبیه آوازهای دشتی اهالی روستاها است. آواز حزن زیادی دارد و شبیه شیون و فغان است. تا حالا این آواز را از همسایه نشنیدم.

روزهای سختی است! رزوهایی که در قرنطینه به سر می‌بریم و نمی‌توانیم فعالیت خارج از خانه داشته باشیم. راستش اگر چند ماه پیش کسی به می‌گفت: "باور می‌کنی که روزی می‌آید که درب حرم‌های مطهر و حتی مسجدالحرام بسته می‌شود، همه دانشگاه‌ها و مدارس و خیلی از صنف‌ها و ادارات تعطیل می‌شوند و مدتی در خانه زندانی می‌شوی؟"، باور نمی‌کردم!

چه بخواهیم و چه نخواهیم، صلاح بر ماندن در خانه است و باید جوری این دوره را بگذرانیم. این در حالی است که من آدم خانه ماندن نبودم و نیستم و یادم می‌آید حتی از زمان دبیرستان هم درس خواندنم در کتابخانه‌ها بوده، چه برسد به فعالیت‌های کاری و دانشگاهی و غیره و ذلک. اما حالا انگار باید پا بگذارم روی این اِهِن و تُلُپ که من نمیتوانم و فلان و بیسار، و مجبور هستم به این که بعد از این همه مدت خمودی خودم و به بطالت و کسالت گذراندن روزها، خودم را با شرایط وفق بدهم و کارهای باقی مانده را جمع کنم و یا کارهای آینده را شروع کنم.

همواره در زندگی جاهایی می‌رسد که مجبوریم خود را تطبیق دهیم و این روزها هم جزئی از آن‌ها است. اگر حوصلتان سر رفت، فیلم و تلویزیون ببینید و کتاب بخوانید و قول دید روزهایتان به بطالت نگذرد :)

 

#گزارش_حال

 

 


من شما را.

منظورم این است.

بگذارید این طوری بگویم، تا حالا.

من هرگز هرگز هرگز.

می‌خواهم بگویم شما را.

نمی‌دانید چقدر برای.

لعنت به کلمات.

آخ!

لعنت به کلمات.

 

مصطفی مستور

 

شاید کسی که اولین بار کلمات را اختراع کرد، خیلی ازاختراع خود خوشحال و راضی بود. و حتما استقبال خوبی از او شد. چراکه جهان بدون کلمه، خیلی سخت‌تر از این حرف‌ها است.

اما کاش این کلمات در مواقعی که باید هم درست کار می‌کردند. چرا گاهی نمی‌آیند؟ چرا وقتی که این زبان باید بچرخد یا این انگشتان باید بنویسد، این کلمات غیب می‌شوند؟

ایربگ اگر در حین تصادف عمل نکند فاجعه به بار میآید. ایربگ برای تصادف است. نه در حالت عادی.

کلمات هم همینند. اگر آن زمان که باید، نیایند، به درد نمی‌خورند! و کاش در مواقعی که باید، لال نشویم:)


من شما را.

منظورم این است.

بگذارید این طوری بگویم، تا حالا.

من هرگز هرگز هرگز.

می‌خواهم بگویم شما را.

نمی‌دانید چقدر برای.

لعنت به کلمات.

آخ!

لعنت به کلمات.

 

مصطفی مستور

 

شاید کسی که اولین بار کلمات را اختراع کرد، خیلی ازاختراع خود خوشحال و راضی بود. و حتما استقبال خوبی از اول شد. چراکه جهان بدون کلمه، خیلی سخت‌تر از این حرف‌ها است.

اما کاش این کلمات در مواقعی که باید هم درست کار می‌کردند. چرا گاهی نمی‌آیند؟ چرا وقتی که این زبان باید بچرخد یا این انگشتان باید بنویسد، این کلمات غیب می‌شونند؟

ایربگ اگر در حین تصادف عمل نکند فاجعه به بار میآید. ایربگ برای تصادف است. نه در حالت عادی.

کلمات هم همینند. اگر آن زمان که باید، نیایند، به درد نمی‌خورند! و کاش در مواقعی که باید، لال نشویم:)

 

 


وقتی عکس تازه‌ای در اینستاگرامت نیست

انگار

" در میخانه بسته‌اند دگر "

و من مثل ابله‌ها تمام روز زل می‌زنم به صفحه پنج و نیم اینچی موبایلم

و دعا می‌خوانم:

" افتتح یا مفتح‌الابواب "

 

چهارشنبه اما سینما خوب بود

و پیاده‌روی کوتاه هفت ساعت و چهل دقیقه‌ای بعد از آن

و بوی خوش بلومینگ باکِتِ میس دیور

که با سخاوت محض

منتشر می‌کردی در کوچه‌های شهر

آه!

" هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای "

 

و پیش از خداحافظی

آن قهوه ترک در کافی‌شاپ خوب بود

و دست‌های مرطوب تو

و لعنت بر ساعت دیواری آنجا

که می‌دویدند

بر چشم‌های خیس من

که نمی‌دیدند تو را

لحظه‌ی رفتنت

و

قسم می‌خورم

تنها سه دقیقه بود

آن پانزده ساعت دیدار چهارشنبه

آه!

دیر آمده‌ایم و رفته می‌باید زود

و من

به صراحت این شعر ناب

 

" ان لم اَمُت یوم الوداع تأسفاً

لاتحسبونی فی المودة منصفاً "

 

به شکل شرم‌آوری هنوز زنده‌ام!

 

مصطفی مستور

گربه‌ی همسایه


حال که این مطلب را می‌نویسم، ساعت 2:10 نیمه شب است. نور صفحه لپ‌تاپ تنها نوری است که داخل اتاق روشن است و جوری که پایین‌ترین حالت نور صفحه هم در مدت طولانی چشم را اذیت می‌کند. صدای آوازی از سوی همسایه‌ می‌آید که احتمالا از سوی کارگرهای افغان‌ ساختمان نیمه کاره کنارمان باشد. آوازی که شبیه آوازهای دشتی اهالی روستاها است. آواز حزن زیادی دارد و شبیه شیون و فغان است. تا حالا این آواز را از همسایه نشنیدم.

روزهای سختی است! رزوهایی که در قرنطینه به سر می‌بریم و نمی‌توانیم فعالیت خارج از خانه داشته باشیم. راستش اگر چند ماه پیش کسی به می‌گفت: "باور می‌کنی که روزی می‌آید که درب حرم‌های مطهر و حتی مسجدالحرام بسته می‌شود، همه دانشگاه‌ها و مدارس و خیلی از صنف‌ها و ادارات تعطیل می‌شوند و مدتی در خانه زندانی می‌شوی؟"، باور نمی‌کردم!

چه بخواهیم و چه نخواهیم، صلاح بر ماندن در خانه است و باید جوری این دوره را بگذرانیم. این در حالی است که من آدم خانه ماندن نبودم و نیستم و یادم می‌آید حتی از زمان دبیرستان هم درس خواندنم در کتابخانه‌ها بوده، چه برسد به فعالیت‌های کاری و دانشگاهی و غیره و ذلک. اما حالا انگار باید پا بگذارم روی این اِهِن و تُلُپ که من نمیتوانم و فلان و بیسار، و مجبور هستم بعد از این همه مدت خمودی خودم و به بطالت و کسالت گذراندن روزها، با شرایط وفق پیدا کنم و کارهای باقی مانده را جمع کنم و یا کارهای آینده را شروع کنم.

همواره در زندگی جاهایی می‌رسد که مجبوریم خود را تطبیق دهیم و این روزها هم جزئی از آن‌ها است. اگر حوصلتان سر رفت، فیلم و تلویزیون ببینید و کتاب بخوانید و قول دید روزهایتان به بطالت نگذرد :)

 

#گزارش_حال

 

 


مجنون را میگفتند: که از لیلی خوبترانند! بر تو بیاریم؟

او میگفت که آخر من لیلی را بصورت دوست نمیدارم

و لیلی صورت نیست

لیلی بدست من همچون جامیست

من ازآن جام شراب مینوشم

پس من عاشق شرابم که ازو مینوشم

و شما را نظر بر قدح است

از شراب آگاه نیستید.

 

فیه ما فیه

مولانا

 

پی نوشت:

راستش خیلی حس نوشتن نیست

از دیگران به اشتراک میگذارم

شما هم بپذیرید.


 

چند روز پیش یک لینک پیام ناشناس گذاشتم و نوشتم که این مطلب برای شماست. شما بنویسید.

پیامی که برایم آمد این بود: "خوبم"

انتظار نداشتم مطلبی انقدر کوتاه باشد!

اما امشب با خودم فکر کردم که چه اشکالی دارد مطلب فقط یک کلمه باشد؟ چرا ساختار ذهنی من همیشه دنبال جملات طولانی و ادبی برای یک مطلب است؟

ما ممکن است جملات و پاراگراف‌هایی بنویسیم تا بگوییم حالمان خوب است یا بد! در حالی که با همان یک کلمه نیز می‌توانیم حالمان را توصیف کنیم.

پس امشب قصد دارم ساختار ذهنی‌ام را منعطف‌تر کنم

و مطلب این دوست را به عنوان مطلبی از طرف او در وبلاگ قرار دهم:

 

خوبم.

 

 

 


گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام
حتی اگر به دیده ی رؤیا ببینی ام

من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینی ام

شاعر شنیدنی ست.ولی میل، میل توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینی ام ؟

این واژه ها صراحت تنهایی من است
با این همه مخواه که تنها ببینی ام

مبهوت می شوی اگر از روزن‌ات شبی
بی خویش در سماع غزل‌ها ببینی ام

یک قطره‌ام و گاه چنان موج می زنم
درخود، که ناگزیری، دریا ببینی ام


شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینی ام

 

محمدعلی بهمنی


می‌دونی رفیق .

آدرس اشتباهی اونجاست که

میری جلو

میری جلو

میری جلو

بعد وقتی رسیدی، میبینی عه!

اصلا مقصد غلط بوده.

 

وقتی راه غلط باشه (نه مقصد) همون وسط مسطا متوجه غلط بودنش میشی و مسیرتو عوض میکنی

حالا یا دور میزنی و از اول شروع می‌کنی

یا از همون وسط راهتو کج میکنی سمت همون آدرسی که میخوای!

 

اما امان از آدرسی که به کل غلط باشه

ینی بگن این مقصد اینجوری و اونجوریه، اما نباشه

اینطوری کل مسیر رو با اشتیاق و شور و هیجان میری جلو .

تشنه رسیدنی

هیچ چیزی توجهتو جلب نمیکنه

 

اما

اما

کاش همیشه در مسیر بودی

کاش همین شور و هیجان رو داشتی

چون وقتی برسی و ببینی آدرس به کل غلط بوده

وقتی برسی و ببینی مقصد رو اشتباه اومدی

یهو پنچر میشی همونجا

میبُرّی

و دیگه حالی برای برگشتن و عوض کردن راه و . نیست.

مجبوری با همون مقصد اشتباهِ عزیزت سر کنی!

 

 

 


ک

کاش دنیا انقدر پیچیده نبود

 

میدونی . ؟

اگه دنیا ساده بود

میگشتی دنبال خرابیش

خرابیشو پیدا میکردی و درستش میکردی

مثلا یه پیچش هرز میرفت و اون پیچ رو عوض میکردی تا انقدر تلق و تلوق نکنه

 

اما خب

خیلی دنیا پیچیده تر از این حرف هاست

مثل یه ماشینه که تو خرج افتاده

هر جاشو درست میکنی

از یه جای دیگش صدای تلق و تلوقش بلند میشه

ما هم همون آدمی هستیم که از مکانیکی چیزی سر در نمیاره

تنها کاری که میتونیم واسش بکنیم اینه که یه لگد به سپرش بزنیم و بهش فحش و دری وری بدیم

اما خب معمولا چیزی که بعد از این لگد نصیبمون میشه، پا دردیه که بعدش میاد سراغمون

 

واسه همین نه باهاش میشه خیلی جنگید

و نه میشه خیلی در صلح بود

 

دنیای پیچیده، آدمای پیچیده میخواد که ما نیستیم

ما ساده ایم و راه حل خاصی برای این وضع نداریم.

 

باید باهاش بسازیم

مدارا کنیم و سعی کنیم حداقلش ارزش هامونو حفظ کنیم

بگیم، بخندیم، گریه کنیم، شاد باشیم، غصه بخوریم و  .

 

بگذرونیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


ت

تعلق آدمو کم کم از پا در میاره .

تعلق کشنده اس

اما مثل سم نیست که در جا عمل کنه.

 

تعلق مثل همون رفیق حسودیه که سالهاست باهاش دوستی و از همه رازهات خبر داره

انقدر پشتت حرف میزنه و آبروتو میبره و عذابت میده که خودت کم کم از زندگیت دست بکشی

جوری که آخرش هم نفهمی اونی که همیشه پیشت بوده و شنونده درد و دل هات بوده

دقیقا همونه که قاتلت بوده

تعلق آدمو کم کم از پا در میاره .

زجرکُش میکنه.

 

 

و چه می‌گویم!


در کدام چاقوکشی باید مرد؟
من از اعصاب خود مکدرم
از بی‌توجهی به جهت‌ها
از بی‌جهت بودن

آیا شما سر در می‌آورید
چه امتیازی در گروکِشی‌ست
که ریسمانِ دورِ قوزکِ پایم 
با اصرار به من می‌گوید :
ادامه بده 
ادامه بده 
ادامه .

#حسین_صفا 


 

همیشه در سخت‌ترین لحظات عمرم به تو پناه بردم

ناخودآگاه تو را صدا زدم

چقدر قشنگه رو زدن به شما

چقدر قشنگه که هوامونو داشتی

 

می‌خواستم در این محرم برای شهدا کاری کنم

برای هر کدام سیاهه‌ای بنویسم

نشد .

اما امشب

نمی‌توانستم از شما نگویم.

 

و قال الحسین (علیه السلام):

" الآنَ انْکَسَرَ ظَهْرى‏ وَقَلَّتْ حیلَتى "

اکنون کمرم شکست و راه چاره بر من بسته شد

 

 

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت

کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد


تصاویر متشکل از جمع پیکسل‌های نوری هستند که هر کدام ترکیب نوری از سه رنگ قرمز، سبز و آبی هستند. در واقع جمع شدن این پیکسل‌ها در کنار هم، میتوانند نمایشگر یک منظره، یک غذا و یا صورت شخصی باشند.

 

خب خب

وقتی میفهمم که ما در واقع به یک مشت نقطه دارای نور نگاه میکنیم، تعجب میکنم حقیقتاً

از اینکه هر تصویر به انسان یک حس متفاوت خودشو میده

ممکنه از کنار تصویر یک درخت به آسونی بگذریم اما از یک تصویر دیگر نه!

 

ما ممکنه با بعضی تصاویر حرف بزنیم

قابشون کنیم

باهاشون بخندیم، گریه کنیم .

 

عجیبه دیگه نه؟

 

به نظرم هر تصویر برای خودش روح داره

 

اصلا اومدیم و تو اون دنیا روح تصاویر هم حاضر شدن و حتی ازمون شکایت کنن

مثلا بگن ایشون خیلی به من بد نگاه میکرد! خدایا کاش به من زبان سخن میدادی تا همونجا چندتا لیچار بارش میکردم که اینطوری نگاه نکنه! :)

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها